غفلت...؟
دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود ؛ فریب میفروخت . مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو میكردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند . توی بساطش همه چیز بود : بی غیرتی ، غرور، حرص ، دروغ و خیانت و ... هر كس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد . بعضیها تكهای از قلبشان را میدادند و بعضیپارهای از روحشان را ، بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.... و شیطان میخندید ؛ در انطرف خیابان خدا هم ایستاده بود و ....
......................................................................................
به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»! لبخند زد. پرسيدم: چرا مي خندي ؟ پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد» پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام» با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.» پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟» پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز»